آفتاب مردادماه با شدت می تابد. از شرجی های چند روز پیش کاسته شده اما خورشید جان، تلافی روزهای شرجی را درمی آورد. پدر بزرگ مشغول آب دادن شمشادهایی است که مقدار زیادشان خشک شده؛ زیر لب غر می زند: «من نباشم تمام اینها خشک می شه.»
خواهرم که عشق ثبت لحظه های ناب است، سریع دوربین به دست می شود. پدربزرگ همچنان در حال غر زدن است. خواهرم سعی می کند بدون جلب توجه ازش فیلم بگیرد.
سایه خانه روبرویی که دوطبقه شده و از فنس و شمشادهایش خبری نیست می افتد روی باغچه ما؛ پنجره هایش پی وی سی شده و از نظر خیلی ها، خانه شیکی شده اما دیگر هر صبح شمشادهایش با شمشادهای باغچه ما خوش و بش نمی کنند.
گنجشکان آن خانه آواره شده اند. چهچهه بلبلان هم که در میان نخل ها و بیعارهایش لانه داشتند نمیاد. مدتی هم هست گربه سیاه همسایه کناری که مدام روی شمشادها می پرید و از این خانه به آن خانه می رفت پیداش نیست. بوی سبزه های آب پاشی شده و خاک نم کشیده که توی کوچه می پیچید و آدم را مست می کرد نمیاد.
پدر بزرگ به دور و بر باغچه ورمی رود؛ با تک تک گیاه و سبزه ها خوش و بش می کند. مرد همسایه که در حال عبور از کوچه است بلند سلام می کند: «حاجی هنوز این شمشادها را ول نمی کنی؟! جز جمع شدن جک و جونور مگه فایده ای دارن؟»
پدربزرگ خشمش را می خورد: «عمو تو به عشق ما کاری نداشته باش!» مرد که می بیند پدربزرگ ناراحت شده می گوید: «حاجی قصدی نداشتم ولی همه خونه های این محل نوساز شدند شما هم بساز دیگه.»
توی ذهنم می گم می خواست بگه «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!» توی ذهنم خیلی چیزها می گم به خودم؛ به خیلی های دیگر؛ به شمشادها. توی ذهنم شمشادها سر جاشونن؛ درخت ها بریده نشدن؛ محله های شرکتی آبادان مثه قبلن؛ پر از اکسیژن پر از طراوات و تازگی. توی ذهنم پدربزرگ نق نمی زنه. خوشحاله که حال شمشادهاش خوبه.
دیدگاهها